شهدا در عرصه ی علم و دانش
اجازه ی پدر برای درس خواندن
شهید کیدی زارعی
می شود پرونده اش را ورق زد و رسید به جایی که حاج آقا طالب- امام جمعه ی وقت میناب- می رود توی محل ها و اعلام می کند هر کس می خواهد بیاید حوزه ی علمیه، می تواند همراه من بیاید. «کیدی» مستعدتر از آن است که در امتحان ورودی، شرکت کند و نمره ی قبولی نیاورد. با اینهمه باید این قدرها احترام پدر را داشته باشد که بیاید. و سر زیر بیاندازد.
شما اجازه می دین من برم حوزه؟.... البته قبول هم شد. نا گفته پیداست که پدر، باید جلوی علاقه ی فرزند را نگیرد و تأکید کند اگر خودت دوست داری برو پسرم. می شود او را دید که کم کم به آن ساختمان قدیمی عادت کرده و به آن اتاق بزرگش که بقیه ی طلبه ها هم آنجا استراحت می کنند و همان جا هم درس می خوانند. (1)
استعدادش را باور کردند
شهید احمد صادقی بهمنی
یک بار با چند هنرجوی دیگر از میناب رفته بود تهران برای گزارشگری. روز اول، مربی کلاس بهشان گفته بود برای درس فردا هر نفر، یک گزارش خیالی و غیر واقعی بنویسد بیاورد تا سطح کارش معلوم شود. احمد تا نصفه های گزارش که رسیده بود، مربی خواندنش را قطع کرده و قبول نکرده بود که گزارش را احمد نوشته. لابد فکر کرده بود توی منطقه ای به این محرومی نه کلاسی رفته، نه آموزشی دیده، چطور می تواند یک چنین گزارشی بنویسد. گزارشهای بعدی را با موضوع به او داده بودند و نوشته بود تا مربی پذیرفته بود که آن نوشته ها همه از قلم احمد بوده.
هر چه یاد گرفته بود از همین دبستان روستای «بهمنی» بود و مدرسه ی راهنمایی روستای «حکمی». بعدش هم که رفته بود حوزه ی قم. (2)
اطلاعات را از مطالعه بدست می آورد
شهید عبدالمجیدی قنبری باغستانی
قضیه ی افغانستان و مسایل انقلاب خودمان، توی روزنامه ها و رادیو و تلویزیون بازتاب داشت و همه تا حدودی از ریز جریانات خبر داشتند، ولی «مجید» همان وقت ها، خوب می فهمید چرا سرنوشت انقلاب «نیکاراگوئه» به شکست انجامید.
یا مثلا در شیلی چه به سر مردم آمده، می ماندم که اینهمه اطلاعات را از کجا آورده. می افتاد به جان کتابها و روزنامه ها و گاه که از روزنامه ای، رادیویی، چیزی می فهمید که فلان رزمنده ی هرمزگانی در بیمارستان تهران یا تبریز یا.... است. با همین دو قِران ناچیز طلبگی باید می رفت و خود را می رساند بالای تخت شان. (3)
پولش را کتاب می خرید
شهید عبدالحسین ثقفیان
عبدالحسین در کلاس سوم راهنمایی درس می خواند. به درس و کتاب خیلی علاقه داشت. خوش اخلاق بود و مهربان.
با همه ساده و صمیمی برخورد می کرد. ساده لباس می پوشید و ساده زندگی می کرد. به مادیات اصلاً توجهی نداشت. اگر هم پولی به دستش می رسید، فوراً با آن پول کتاب می خرید و به کتابخانه ی مدرسه هدیه می کرد. (4)
شبها درس می خواند
شهید محمد بروجردی
از همان نوجوانی استعداد عجیبی داشت. در همان حال که روزها کار می کرد، شبها درس می خواند. آن هم سه تا درس با هم، انگلیسی، عربی و فارسی. این امر باعث شده بود که خیلی ها حسرت او را بخورند. تا آنجا که یکی از آشنایان وقتی وضعیت و شرایط محمد را دیده بود، به پسرش سرکوب می زد که: «تو باید از محمد درس زندگی یاد بگیری! با این که دیپلم داری، ولی هیچ کاری بلند نیستی، استعداد انجام هیچ کاری را نداری. در حالی که من این همه ثروت دارم و این همه پول به پایت می ریزم، او مجبور است روزها تا دیر وقت کار کنه، اما شبها درس می خونه و این همه جدیت از خود نشون می ده و درس و پیشرفتش عالیه!» (5)
عاشق کتاب
شهید محمد بروجردی
اوایل ازدواجمان، هر وقت به من سر می زد، برایم کتاب هدیه می آورد و سفارش می کرد که حتما آنها را بخوانم. می گفت این کتابها برای روح آدم خیلی خوب است. کتابهایی که برای من می آورد، عبارت بود از «قرآن، معراج السعادت، مفاتیح الجنان و...» او همیشه سفارش می کرد: باید بچه هامان را زینبی بار بیاوریم تا فردا بتوانند پاک دامن زندگی کنند.» (6)
کتابهایش را پنهان کرده بود
شهید محمد بروجردی
برای جذب نیرو و بکارگیری آنها در گروه توحیدی صف و آماده کردنشان برای مبارزه با رژیم شاه، به همه جا سر می زد.
از شمال تا جنوب، از غرب تا شرق. شهر به شهر می گشت و جوانان و نوجوانان را جمع و با آنها صحبت می کرد. علاوه بر این، بیشتر این جلسات را در تهران برگزار می کرد.
وقتی هم می خواست به شهرستان برود، سفارش می کرد که اگر کسانی آمدند و سراغ مرا گرفتند، یک جوری ردشان کنید بروند. کتابهایش را هم برده بود «درّه گرگ» و مقداری از آنها را هم توی روستایی «قلعه آتن» مخفی کرده بود. یک روز چند نفر آمدند و گفتند: «محمد بروجردی را می خواهیم» پرسیدم:
«شما کی هستین؟» گفتند: «از دوستان محمدیم. یک کار عجله ای با او داریم، می خواهیم او را ببینیم.»
از حرکات و قیافه اشان معلوم بود که با محمد نسبتی ندارند، زیرا محمد هیچ گاه با این قیافه ها دوستی نداشت. گفتم:
«نمی دانم. من از او خبری ندارم.»
پرسیدند: «شما مگر خواهر او نیستین؟»
گفتم: چرا؟ ولی نمی دانم کجا رفته. اصلاً مگر قراره او هر جایی که می ره به من اطلاع بده؟»
آنها رفتند. چند روز بعد شنیدم که در روستای «درّه گرگ» تعداد زیادی از کتابهای ایشان را ضبط کرده اند اما خودش را نمی توانستند پیدا کنند. (7)

پی‌نوشت‌ها:

1. عبای آبی موج، صص 123 و 122.
2. عبای آبی موج، ص 139.
3. عبای آبی موج، ص 165.
4. تا ساحل سپید سعادت، ص 69.
5. چون کوه با شکوه، ص 27.
6. چون کوه با شکوه، ص 58.
7. چون کوه با شکوه، صص 63- 64.

منبع مقاله: موسسه فرهنگی قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(علم و دانش)، تهران، موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول